رفتارگرایی

رفتارگرایی

رفتارگرایی نویسنده: ر. س. - پیترز

behaviorism: گاه گفته می شود که لامُتری یا هابز یا حتی ارسطو نخستین رفتارگرایان بوده اند. اما چنین ادعاهایی موجب می شود که نکته اصلی نادیده گرفته شود و آن اینکه رفتارگرایی در اصل، حرکتی روشمند در روان شناسی بود که تنها باید در بستر تاریخی خود در اوایل قرن بیستم موردتوجه قرار گیرد. این باور که جان. بی. واتسون بنیانگذار این اندیشه آن را چنین نامید، بر این مبنا استوار بود که روان شناسی تنها زمانی می تواند علم شمرده شود که اساس خود را بر گونه ای از مقایسه ها و مشاهدات عینی که دانشمندان علوم طبیعی و زیست شناسان بنا کرده اند استوار کند. این ادعا پذیرفتنی بود، زیرا هنگامی که عنوان شده بود که روان شناسی درون گرایانه(1) با زمینه ای از مباحثات بی پایان دربارة معانی و مفاهیم مواجه بود، هنگامی که به عکس آن مطالعة رفتار حیوانات که با نظریات داروین جهش عظیمی یافته بود، با شتاب به پیش می رفت. در نتیجه زمان برای پیشنهاد بحث انگیز واتسون مناسب بود: پیشنهادی که تنها راه پیشرفت مطالعه علمی انسان را در اتخاذ روشی مشابه روشهای مشاهده ای می دانست که با مطالعه دربارة حیوانات موفقیت و قابلیت بسیار بالای خود را به اثبات رسانده بود. آنچه گفته شد جوهرة رفتارگرایی بود و هم چنین دربارة تنها اصلی بود که در بین همة کسانی که خود را رفتارگرا می نامند، مشترک است. مرتبط با این ادعا که شواهد قابل اتکا فقط در حوزة علم یافت می شوند، دیدگاهی به میان می آید که مبتنی بر کارکرد حقیقی علم است. واتسون معتقد بود که کارکرد علم به آن میزان نیست که همه رویدادها را تبیین کند، اما می تواند آنها را پیش بینی و هدایت کند. در نتیجه رفتارگرایی شباهت نزدیکی با اشکال خاصی از مصلحت گرایی (پراگماتیسم)(2) امرکایی داشت که از سوی جان دیویی، چارلز پیرس و ویلیام جیمز ارائه می شد و بخوبی با گرایش فراگیر موجود در امریکا سازگاری داشت. گرایشی که باور داشت شیوة بدیهی برای بهبود بخشیدن به وضعیت انسان در بهره برداری صحیح از محیط بیرونی است که تاثیر مهم و مشخصی بر رفتار او دارد. پس چه چیزی مردم را به این ادعا سوق می دهد که اشکال پیشین درتاریخ روان شناسی همچون هابز و ارسطو ممکن است رفتارگرا نامیده شوند؟ شاید تا حدی این حقیقت که بسیاری از دانشمندان پیش از واتسون به مطالعه انسان به طور عینی تمایل نشان می دادند. در عین حال بر مشاهدات درونگرایانه اتکایی نداشت، علت این امر هم این بودکه این افراد فاقد نظریه ای روشمند در بررسیهای خود بودند. گرچه مهمتر از اینها وجود دیگر اصول و نظریه ای بود که واتسون از آنها حمایت می کرد و بخوبی با رهنمودهای روش شناختی او سازگار بود و توسط اندیشمندان پیش از او ارائه شده بود. واتسون همانند بسیاری دیگر از رفتارگرایان به اصولی ناگفته و بی قید و شرط دربارة گونه ای از موجودات حاضر درجهان باور داشت. او یک ماده باور بود که تفکر حاصل فرآیندهایی در مغز و حنجره است. دیدگاه او دربارة گونه ای از مفاهیم که برای گسترش علم روان شناسی مناسب بود، با ماده گرایی ارتباط تنگاتنگی داشت. او همانند هابز که پیش از او زندگی می کرد و هال که پس از او به عرصه آمد، اعتقاد داشت که مفاهیم باید ویژگی ماشینی و مکانیکی داشته باشند. این باور از سوی بسیاری از رفتارگرایان تعلقی و ذهنی متأخر هم طرح شده بود، کسانی که حاضر نبودند دربارة هیچ ایدة مرتبط با مسائل متافیزیکی بحث کنند، چرا که مدعی بودند این مسائل خارج از محدوده صلاحیت علمی قرار دارند. سرانجام آنکه واتسون در نظریة خود یک تداعی گرا محسوب می شود. او اعتقاد داشت چرخه های واکنش ساده در رفتار با یکدیگر به وسیله تداعی به هم مرتبط می شوند، در این خصوص نظریه براستی غیرخلاق بود، چرا که او قلمروی تحرکات کاملاً ساده ای به ساخت نظریه ای منتقل کرد که پیش از آن برای پاسخگویی به ارتباط میان شیوه های تفکر ابتدایی و ساده طرح شده بود. او بر اهمیت ارتباط پیرامون میان محرکها تأکید داشت و نقش فرآیندهای مرکزی را کمتر می دانست. به این ترتیب او آنچه را که بعدها نظریة یادگیری محرک- پاسخ (Stimulus- response) نامیده می شد، بنیان گذاشت. با دانستن این موارد مشخص می شود چون روان شناسان پیش از واتسون اصول روشمند مشخصی نداشتند، نمی توانند به عنوان خاستگاه روان شناسی رفتارگرا تلقی شوند. در واقع اساس این اصول روشمند برجنبش روان شناسی و بر جنبه های دیگری از اندیشه واتسون استوار بود، اندیشه ای که البته همه رفتارگران دربارة ماده باوری و کاربرد مفاهیم ماشینی و قالبی و قواعد تداعی گرایانه در آن مشترک نبودند. بایددقت داشت که در این قضیه، در اندیشمندان پیش از واتسون کاربرد اندکی از خودآگاهی در روشهای عینی، وجود داشته است. این تحلیل روشن دربارة وجه ممیزة رفتارگرایی، روشی مفید برای طرح رفتارگرایی به عنوان پدیده ای در تاریخ اندیشه را پیش روی ما قرار می دهد. در همین ارتباط چهره های مهم و شناخته شده ای در تاریخ روان شناسی مطرح هستند که تنها با اغماض بسیار می توانند پیشاهنگان رفتارگرایی شمرده شوند اما به اقتضای موقعیت و برای هرچه روشنتر شدن پیشینه رفتارگرایی به مثابه یک جنبش در تاریخ روان شناسی، باید شناخته و معرفی شوند. یک- پیشینة فکری رفتارگرایی 1. ارسطو اگرچه تاریخ اندیشه در بخشهای مختلف بسیار متأثر از آرای ارسطو بوده و ایده های وی به شکلهای گوناگون در مقوله های مختلف تاریخ تفکر دارای جایگاه خاصی است، هیچ دلیل و مدرک کافی برای مرتبط دانستن او با رفتارگرایی وجود ندارد. دربارة اعتبار ارسطو همین بس که برای مثال زمانی که وارد یک بحث در محوری روش شناختی دربارة استفاده از داده های قابل مشاهده به منزلة تمایزی از شواهد و مدارک درون نگرانه می شویم و در بحث مطالعة هستی انسان با یک فقط خشن تاریخی روبه رو می شوید و یا برای تمایز بخشیدن دنیای خصوصی افراد با دنیای عمومیشان از عنصر آگاهیشان استفاده می کنیم، در همة این موضوعات ارسطو صاحب نظر و رأی است در حالی که تمامی این موضوعات برای یونانیان همدورة ارسطو بیگانه و بی معنی بود. درواقع این مطلب نشان می دهد که مفهوم خودآگاهی در نزد یونانیان به شکلی که پدیده هایی مانند درد، رؤیا، حافظه، کنش استنتاج کردن به عنوان شیوه های متنوع مثالی که ابعاد مختلف خودآگاه فردی را به یکدیگر مرتبط می کنند، مطرح نبوده است. اساساً مفهوم خودآگاهی محصول فردگرایی و مکتبهای گوناگون همانند فلسفه رواقی اپیکورگرایی ومسیحیت بود که در واقع پاسخی بود برای طرح واژه های مفهومی و ذهنی که در عین حال تفاوت بسیاری با این طرح واره که مناسب زندگی اشتراکی در دولت- شهرها بودند، نیز داشت. تا زمانی که روشهای فکری سن آگوستین و دکارت ظهور نیافتند، مفاهیم خودآگاهی سازماندهی و هماهنگ نشدند. کاربرد درون نگری به منزلة روشی برای بررسی پدیدة خودآگاهی با چنین نظامهایی راهی بس طولانی پیمود و رفتارگرایی زمانی می توانست قابل درک باشد که با مثابه واکنشی در برار این روشها تلقی شود. در نتیجه روش معقولی نیست که برای یافتن سرنخهای اصول محوری رفتاگرایی به سراغ اندیشمندی چون ارسطو برویم که شیوه تفکر او دربارة زندگی انسان مقدم بر طرح  واژه تعقلی و ذهنیی بود که اجازة طرح چنین پرسشهایی را بدهد. دربارة ارسطو چه می توان گفت؟ آیا او یک دانش آموختة زیست شناسی دریایی بود؟ او اولین کسی بود که به مطالعه انسان به شیوه ای مشخص و روشمند نزدیک شد او نظام طبقه بندیی را پدید آورد که گیاهان، جانوران و انسانها را در بر می گرفت و مبنای آن شباهت جنس بود و همه جانداران عضو آن بودند. او نتیجه کارهای تحقیقاتی خود به همه جهان فرستاد تا واقعیتها در اختیارش قرار گیرد، واقعیتهایی که نه تنها شامل گونه های مختلف موجودات زنده که شامل اشکال گوناگون رسوم و نظامهای حکومتی که مردم تحت آنها زندگی می کردند، می شد. ارسطو همه این داده ها را ثبت و آنها را در آنچه بعدها در انجمن علمی گسترش داد، طبقه بندی کرد. اگرچه وقتی به متافیزیک ارسطویی باز می  گردیم و شاکلة تعقلی را که او برای توصیف و تبیین رفتار انسانی متناسب تصور می کند، مطالعه می کنیم نه تنها به این مطلب که شکل و موضوع نظریه او با ماده باوری رفتارگرایان مغایرت دارد، می رسیم، بلکه به این مطلب مهم که او در روان شناسی موردنظر منتقد صریح مکانیسمهای زمان خود بود، آگاهی پیدا می کنیم. ارسطو بر این نظر بود که جانداران کالبدی (body) با روح (soul)اند، روح تعیین کننده و مشخص کنندة تمایلی فطری برای حفظ حیات است. این تمایل می تواند در پدیده هایی مثل تغذیه، تولیدمثل گیاهان، احساسات و حرکت در جانداران و عقل و خرد در انسان بروز یابد. ارسطو مکانیسمهایی مانند دموکریت و امپدوکلس را به خاطر اشتباه فراگیرشان که منتهی به این باور می شد که روح علت حرکتی است که خود محرک آن است، متهم می ساخت. او ادامه داد که روح بدن را بوسیله محرک درونی که خودش طراحی و فکر می کند، حرکت می دهد. فکر کردن گونه ای ازحرکت نیست، نه بیشتر از آنچه تمایل و احساس هستند. پیشینیان دربارة مفهوم «روح»  دچار بدفهمی شده بودند. یک چیز وقتی تنها یک قابلیت و بالقوگی است، چگونه می تواند حرکت داشته باشد؟ قابلیت چیزی نیست که بتواند حرکت داشته باشد. تفکر تنها به  مثابه نوعی بهره گیری از بالقوگی می تواند مطرح شود اما نمی توان آن را به منزلة یک تغییر و یک حرکت به شمار آورد. ارسطو بحثها و ادله های بسیار بدیعی را به کار می گیرد تا این انتقاد را به نظریه مکانیستها اثبات کند که بسیاری از آنها مشابه کارهایی است که می توان در آثار فلاسفة امروز مانند رایل(3) بافت (پیترز، 1962، ص 104-102؛ رایل 1949). در نتیجه این مسئله تقریباً دلیلی برای اتصال ارسطو به رفتارگرایی چه از جنبه های محوری اصول ارسطویی و چه از جنبه های حاشیه ای تفکرش، وجود دارد اگر قرار بود که ارسطو به یکی از مکاتب روان شناسی قرن بیستم ملحق شود، آشکار است که به روان شناسی غایتگرا (hpurposive)ی غریزی می پیوندد که از سوی ویلیام مک دوگل(4) معرفی و حمایت می شود. این به این خاطر است که در همین زمان ما رفتاری را می بینیم که در عین حملة شدید به مکانیستهای زمان خود یعنی جی. بی. واتسون و بازتاب شناسان، مهمترین مفهوم و جنبة تبیین را ارتقای هدف می داند. در واقع دین مک دوگل به ارسطو در بسیاری از مسائل بوضوح اذعان شده است. 2. هابز بسیار معقولتر خواهد بود که رفتارگرایی را به جای ارسطو به هابز منتسب بدانیم. ابتدا بد نیست بدانیم که او یکی از بزرگترین متفکران فردگرایی بود و زمانی هم نوشته که دنیای خصوصی توسط صفات فردی درک شده و به آن بها داده می شود و در عین حال با تمایلات همسو با مطلق گرایی در معرض تهدید قرار می گیرد. هابز خودش قابلیت انسان برای شکل دادن به اوهام و خیالات را به منزلة یکی از نیروهای فوق العادة او به شمار می آورد. او می گوید: «از میان همه پدیده ها یا جلوه ها که در اطراف ما وجود دارند، ستودنی ترین، تجسم خود است؛ به عبارت دیگر برخی کالبدهای طبیعی در خود الگوی همه چیزها را دارا هستند و برخی دیگر همة الگوها را دارا نیستند. این قدرت اسرارآمیز انسان برای نمودار ساختن درون خود و آنچه که در اطراف او می گذرد و همچنین برداشتهایی که گرد می آورد تا در حوادث آینده به کار گیرد، بود که اشتیاق هابز را برانگیخت. این قدرت اسرارآمیز چگونه تبیین می شد؟ این مسئله ای بود که در قلب روان شناسی هابز و نظریة طبیعت او نهفته است. بنابراین نقطة شروع هابز در روان شناسی هم امکانات مفهومی رفتارگرایی را برای او و هم بیهودگی اندیشیدن دربارة آن را برملا می کند. مهمترین جنبه اینکه هابز درواقع یک رفتارگرا بود، مسئله اشکال خیال برای هیچ رفتارگرایی نمی تواند به اندازة پدیده ای خارق آلعاده برای یک روان شناس به مثابه مهمترین مسئله شمرده شود تا آن را تبیین کند. پی بردن به این مسئله که چگونه و به چه میزان بدون نقطة اتکا و منبع ثابتی برای درون نگری می توان رفتارگرایی را تبیین کرد نیزمشکل است. در باب این پرسش بنیادین که اطلاعات مناسب برای علم مطالعه رفتار انسان چه هستند، حقیقت این است که هابز موضعی صریح و روشن داشت. او درمقدمة کتاب لویاتان(5) می نویسد: هرقدر که یک شخص، فرد دیگری را از روی کنشهایش تفسیر کند، هرگز تفسیر او متقن و دقیق نخواهد بود. چرا که این شکل به شخص اطلاعات اندکی را ارائه می کند. او که بر همة مملکت حکم می راند باید برای تفسیر نوع بشر به درون خودش توجه کند نه اینکه این یا آن انسان خاص و کنشهایش را مدنظر قرار دهد، اگرچه با همه این دلایل انجام این کار و رجوع به خود بسیار سخت است، سخت تر از یاد گرفتن یک زبان یا یک علم. با این همه وقتی من به طور منظم و روشن تفسیر خودم را دربارة خودم یادداشت می کنم که از دیگر بندها و گرفتاریها رها شده باشم. تنها در این صورت است که تفسیری دقیق و بدون پیش فرض حاصل می شود. اگر هر خواننده و مخاطبی نتواند مشابه به این امر را در درون خودش به وجود آورد، اصول تفسیر او پذیرفتنی نیست. هابز نه تنها درون نگری را به منزله و شیوه ای مناسب برای بررسی نوع بشر می ستود، که بر غیرقابل اعتماد بود نتایج بدست آمده براساس مشاهدة دیگران نیز توجه کرده است. چرا به رغم موافقت هابز با شواهد درون گرانه، پیوندهای او با رفتارگرایی بسیار معقولتر از خیلیهای دیگر به نظر می آید؟ پیش از هر چیز فرضیاتی زیرساختی وجود دارند که در دیدگاههای هابز و رفتارگرایان امروزی مشترک هستند. فرضیاتی که در تفکر مدرن عمیقا درونی شده اند و تفکری را شکل می دهند که ما گرایش به پذیرش آن داریم. نخست فرضیاتی وجود دارند که روشی قابل اعتماد برای پیشبرد شناخت و معرفت به شمار می روند. هابز یکی از بیشمار «انسان جدید» دوران پسانوزایی بود که باور داشت طبیعی برای هر کسی امکان پذیر است. کسانی هم بودند که آمادگی درک مناسب این روش را داشتند. او اعتقاد داشت که کپرنیک و گالیله این روش را برای شناخت جهان طبیعی در اختیار همگان قرار داده اند هابز نشان می دهد که این روش ترکیبی گالیله می تواند در عین حال که به روان شناسی و علوم سیاسی مربوط باشد، در عین حال هم می تواند برای شناخت جهان طبیعی که هاروی آن را در مطالعة بدن می بیند، به کار رود. برخورد نخستین هابز با فرانسیس بیکن که در مقام منشی ادبی او و در یک دوره صورت گرفته بود، هابز را مجاب کرده بود که شناخت به معنی قدرت است. آرای سیاسی و روان شناختی هابز با استدلالی منطقی بر یک عقیده ساده یعنی حفظ صلح استوار شده بود. او تصور می کرد که در غوغای جنگهای داخلی، هیچ امیدی برای انگلستان وجود ندارد مگر آنکه کسی بتواند بر روی این رویدادها تأثیر بگذارد. کسی که در عین حال با منطق استدلالهای او در باب انسان وجامعة مدنی موافقت کند. این شبکه منطقی و عمل گرایانه موجود در زیربنای نظریة هابز که بعدها مارکسیستها نیز آن را تأیید کردند، یکی دیگر از پیوندهای زیرساختی هابز و رفتارگرایان بود. پیوند بسیار بسیار آشکار میان هابز و رفتارگرایان، ماده باوری او و کوشش او برای نتیجه گیری از مفاهیم و قوانین روش کار گالیله دربارة کرة زمین بود. او خود می گوید: برای یک شخص زنده، نگریستن چیزی برحرکت یک عضو نیست. همان طورکه قلب چیزی نیست مگر تپیدن یک اندام و سلسله اعصاب بر تعدادی رشتة پیچ در پیچ چیزی نیستند، مفصلها را هم می توان به منزلة شماری چرخ دنده لحاظ کرد و در پی همة اینها، حرکت کلی بدن آدمی چیزی نیست جز به حرکت درآمدن تعدادی عضو عامل وقتی که همگی با هم به حرکت درآیند. تمایلات و بیزاریها، حرکتهایی در مقابل و خارج ازاشیائند. فکر کردن چیزی نیست مگر حرکت ماده ای درونی در سر و احساس حرکت مربوط به قلب، فرمهای تخیل که هابز آن را بسیار شگفت انگیز یافت، باید همچون محل تلاقی حرکت تلقی می شد. برای درک و تصویر این پدیده ها می شود از قانون اینرسی استنباط و دریافت شوند. برای گرفتن چنین نتیجه ای هابز حرکات را بی ادازه کوچک و خرد در نظر می گرفت. به شکلی که آن را تلاش و مجاهدتی مابین موضوع حسی و مغز می دانست و با کمک گرفتن از این فرآیند چگونگی حرکاتی را تبیین کرد که از محیط به بدن اعمال می شوند واز طریق اندام به مغز منتقل شده و سرانجام منجر به بروز حرکات بارزی همچون تمایل و بیزاری می شوند. در رفتارگرایی تمایز بین دو نظریة مولکولی و جرمی رفتار را می توان در میان پیروان تولمن(6) مشاهده کرد. نظریه مولکولی نظیر آنچه که کلارک هال(7) عنوان می کند از آن دسته فرضیاتی است که با بدیهیات روان شناسی آغاز می شود ومی کوشد بروز و ایجاد حرکات بارز بدنی را توسط حرکات مولکولی خرد استنتاج و استنباط کند. هابز چنین نظریة مولکولی خردی را در پهنه ای حیرت آور به پیش می کشد اما حتی با وجود چنین انتظاری، اندیشة هابز دقیقا با رفتارگرایی انطباق نمی یابد. دامنة کاربرد روش استنباطی- تئوریک گالیله همراه با قوانین و مفاهیم مکانیکی او در عرصة شناخت رفتار بشری بسیار گسترده بود. هال توانست این رویکرد گالیله ای را با روان شناسی به همان شکلی که ویژگی محوری رفتارگرایی بود ترکیب کند، به رغم اینکه با محدودیت اطلاعات دربارة موضوع تحقیق یعنی انسان مواجه بود. در نتیجه هابز پدر اقعی نظریات مکانیکی در روان شناسی شمرده می شود تا در رفتارگرایی، چرا که همة رفتارگرایان مکانیسم باور(8) نیستند، اگرچه هابز خود بر درون نگری در حوزة روان شناسی اعتقاد داشت. 3. دکارت شاید بسیار نامعقول باشد که دکارت را رفتارگراتر از هابز به شمار آوریم، چرا که دکارت به علت دوگانه انگاری روح و جسم که جزء  بدیهیات وی بود، در تمام عالم شهره بود. اما در واقع همین دوانگاری او و هم روش علمی او توانست شرایط واوضاع فکری را برای رواج رفتارگرایی مهیا سازد، اگرچه کارهای دکارت می توانست الزاماً به رفتارگرایی ختم نشود. دکارت عنوان کرد دو نوع ماده یا جوهر در جهان وجود دارد: ذهنی وجسمی(9). اگر قرار بود رفتار این مواد به شیوه ای علمی مطالعه شود، به تحلیلها و فرضیاتی روشن و بارز دربارة آنها می شود رسید تا از طریق این تحلیلها به آنچه که محتوای احساس ساده را می سازد و خردتر از آن غیرقابل تحلیل است، رسید. برای مثال با همین روش و با استفاده از عقاید موجود در باب اعیان عنصری(10) دانشمندان توانستند به تحلیلها و ایده های ساده ای دربارة تعمیم شکل و حرکت ماده دست یابند. اگر قرار بود بعضی از این تحلیلها و استنباطها با یکدیگر ترکیب شوند، فقط آن دسته از تحلیلها که تواماً هم به مفروضات نظام استنباطی و هم به هندسه مجهز بودند، این توانایی را داشتند تا به ارتباطی قابل درک برسند. به همین خاطر مسئله فهم کالبدها و ذهنها به رغم وجود آرای روشنی درباره شان به دلیل عدم امکان ترکیب با دیگر تحلیلهای روش دکارتی مسکوت ماندند. مسئلة دکارت دربارة ارتباط بین جسم و روح از این حقیقت نشئت می گرفت که اگرچه در جریان تجربه مغشوش هر روزه، ما متوجه تعامل میان جسم روح هستیم، اما وقتی ما به سمت هدف خاصی حرکت می کنیم، هیچ فرض وعقیدة روشنی در باب شیوه این ارتباط نمی توانیم ارائه بدهیم. این عقاید و فرضیه های روشن را تا وقتی روح و جسم به عنوان دو حوزة مستقل از یکدیگر به صورت اسنتناج منطقی از یک سو و حرکات بازتابی از سوی دیگر مورد مطالعه قرار می گیرند، شکل می گیرد. دوگانه آنگاری دکارت فرضیات او در باب روش علمی، دو سنت تحقیقی را موجب شدند که کمابیش به صورت مستقل از یکدیگر پی گرفته می شدند. از یک سو بدن انسان که همچون یک دستگاه خودکار که اعمالش تا سطح رفتار غریزی و عادات ساده به شمار می رفت، موضوع مناسبی برای مطالعة عینی شد. هاروی(11) پیشرفتی بی نظیر را در این حوزه با استفاده از نظریة مکانیکی خود دربارة گردش خون ایجاد کرد. از سوی دیگر ذهن که دکارت به واسطة آن بیش از همه به فرآیندهای فکری عالیتر و تمایلات نظر داشت. تنها می توانست از طریق درون نگری مورد مطالعه واقع شود. حاصل تئوری دوانگاری دکارت پیدایش دوم مکتب بود؛ مکتب زیست شناسی مکانیکی و بازتاب شناسی از یک سو و مکتب درون نگری روان شناسی از سوی دیگر، که این مکتب پس از 250 سال و در اوج خود توسط تحقیقات تجربی وونت(12) و تیچنر(13) به نتایج قابل توجهی دست یافت. تحقیقات واتسون بر روی روشهای درون نگرانه و جوهرة آگاهی برخلاف فرضیات اولیه مکتب درون نگری بود، چیزی که او البته ادعا می کرد مطالعاتش مطابق این فرضیات و روشهاست. به دنبال این سرپیچی واتسون ناچار شد به دیگر سنت ریشه  گرفته از دکارت یعنی زیست شناسی مکانیکی و بازتاب شناسی روی آورد. همه آنچه او انجام داد، کوششی برای گسترش حوزة فکر وعمل بود، که تا پیش از این تنها به منزلة امر ذهنی و روانی به شمار می آمد و به همین سبب تنها از طریق متد درون نگرانه مورد مطالعه قرار می گرفت. وقتی واتسون شروع به نظریه پردازی دربارة رفتار کرد، ناخواسته به دیدگاه دکارتی نزدیک شد. او فکر می کرد که پدیده های مرکب رفتاری می توانند از طریق تقسیم به واحدهای خردتر رفتار یعنی بازتابهای ساده تحلیل و تبیین شوند. 4. بازتاب شناسی(14) دوگانه انگاری دکارت فرضیه ای را بر می گرفت که آن دسته از رفتار بدن را که پایین تر از سطح کنشهای ارادی و عقلانی هستند را می توان به صورت مکانیکی تبیین کرد. گرچه عقیدة دکارت دربارة چگونگی کار بدن، عقیده ای خام بود. او بدن انسان را به منزلة پیکره یا ماشینی خاکی فرض می کرد و بسیار تحت تأثیر شاهکار آدمکهایی بود که در باغهای اشرافی خدمت می کردند و از طریق قرار دادن منظم لوله های آب در درونشان قادر بودند کار خود را انجام دهند. آنها می توانستند دستهایشان را حرکت دهند و حتی صداهایی مانند ادای کلمات را تولید کنند. دکارت به همین شیوه، سیستم عصبی بدن انسان را همچون بخشی از یک لوله کشی پیچیده تصور و ترسیم کرد. اعصاب به منزلة لوله هایی تصور می شدند که در امتداد «ارواح حیوانی»(15) که فضاهای نامعلومی را مابین روح و جسم اشغال کرده اند، کشیده شده اند و به طور مستمر نیز دارای جریان هستند. تغییرات در حرکت این ارواح آنها را وادار به گشودن منافذی معین در مغز می کند. وقتی این اتفاق می افتد این تغییر حرکت ارواح به ماهیچه های بدن بازتابیده می شوند. به همین علت دکارت تصور می کرد بسیاری از حرکتهای بدن با نیت آگاهانه ای پدید می آیند نه با بازتاب صرفاً فیزیولوژیک مغز یا بوسیله تکرار حرکات در ارواح حیوانی که مغز از طریق غده صنوبری اش حرکات آنها را در مجراهای حرکتی ثبت و سپس از طریق ارسال معانی تصویرها و برخوردهای حسی ثبت شده، بدن را تحت تأثیر قرار می دهد. به این ترتیب واکنشهای خودکار جسمی که تحت تسلط اراده ای نبودند، بازتاب نامیده شدند. تا زمانی که چارلز بل در سال 1811 مقاله ای به نام «عقیده ای درباره آناتومی جدید مغز»(16) منتشر کرد، کار کمی برای رشد مفهوم مغز و فرآیندهای آن انجام شده بود. بل در این مقاله که او را به جامعه سلطنتی متصل کرد، ادعا کرد رشته های عصبی از طریق ریشه های عصبی قدامی یا جلویی با مرکز ستون مهره ها، مرتبط هستند. این رشته های عصبی کار انتقال بازتابهای مغزی حاصل از محرکهای حرکتی را بر عهده دارند و این اعصاب حسی با ریشه های جلویی رشتة مرکزی نخاع نیز مرتبط  اند. این مطلب را ماژندی نیز در سال 1822 تأیید کرد. در سال 1833 مارشال هال به صراحت وجود کنشهای بازتابی مستقل از ارادة آگاهانه در بدن را به اثبات رساند و در اواخر قرن نوزده رفتار عجیب حیوانات محروم شده از قشر فوقانی مغز دیگر به مقوله ای پیش پا افتاده و حل شده تبدیل شد. در سال 1851 کلود برنارد تحقیقات فیزیولوژیک خود را بر روی تأثیر اعصاب خاص سیستم گردش خون و تغییرات حاصله از آن را در سیستم عصب سمپاتیکی را بنیان نهاد. به این امید که بتواند به درک ارتباط بین مغز و با امعاء و احشاء و تغییرات پیچیده شان در موقعیت های انگیزشی و احساسی کمک کند. نظریه تکامل گرایی بویژه نظریة هربرت اسپنسر راهنمای هیولینگز جکسون شد تا سطوح مختلف ارادی را در سیستم عصبی که از کم به زیاد سازمان داده شده بود و از شکلی خودکار تا صورتی ارادی تغییر پیدا می کرد را بروشنی کشف کند. از منظر تاریخ رفتارگرایی گام تعیین کننده و رو به جلو را پاولف برداشت که علاقة ویژه اش، سیستم گوارشی بود. در سال 1897 پاولف کتابی در باب کار غدد گوارشی(17) منتشر کرد که در آن متذکر شده بود در کارآیی غدد بی قاعدگی و توقف خاصی مشاهده می شود که علتهای روانی دارند. برای نمونه اینکه، گاهی پیش از آنکه غذایی به سگ داده شود، این غدد آغاز به کار می کنند. مانند زمانی که سگ شخصی را که هر روز به او غذا می دهد را می بیند. در سال 1902 پاولف به مجموعه ای طولانی از کارهای آزمایشگاهی برای مطالعه و شناخت چنین پدیده ای دست زد. او به جای ترشح معده ای بر ترشح بزاقی تمرکز کرد چرا که برای آزمایش بسیار قابل دسترس تر بود. سگی در یک قفس یا چهارچوب آزمایشی که کنترلهای مفصل و فراوان آزمایشگاهی داشت بسته شده بود و یک زنگ (محرک شرطی) مکرراً پس از اینکه غذا (محرک غیرشرطی) در اختیارش قرار می گرفت به صدا در می آمد تا ترشح بزاقی (پاسخ غیرشرطی) تولید شود، او این کار را ادامه داد تا وقتی که بدون وجود غذا، صدای زنگ منجر به ترشح بزاق سگ شد. پاولف هم چنین کشف کرد که این محرک شرطی تعمیم پذیر است به این شکل که سگ به محرکهایی هم شکل ولی با دامنه وسیع واکنش نشان می داد. او هم چنین دریافت که سگها می توانند تمایز میان محرکها را از طریق پاسخهای صحیح به محرکهای متمایز همانند دایره یا بیضی فرا بگیرند و به این شکل که مثلاً به محرک بیضی واکنش نشان ندهند. اگر تمایز میان محرکها به تدریج کم می شد و ویژگیی در جای دیگر تقویت می شد، رفتار سگ همگی نشانه های روان نژندی شدید را ظاهر می ساخت. مفهوم تقویت(18) برای اشاره به این فرآیندی ابداع شد که در آن محرک شرطی در مجاورتی نزدیک با محرک غیرشرطی پدیدار می شد. اظهارنظرهای بسیاری دربارة تشابه این مفهوم و مفهوم «پاداش» (reward) که توراندیک(19) اساس قانونش را دربارة تأثیر بر پایة آن بنا می نهد، وجود دارد. اما این دو مفهوم از دو پیش زمینة نظری بسیار متفاوت نشئت می گرفتند و تفاوتهای آنها درست به اندازة تشابهاتشان اهمیت دارد. پاولف فیزولوژیستی سرسخت بود و یافته های تجربی خود را با نظریه ای درباره انتشار یا تشعشع(20) و فرآیندهای تحریک و منع (کشش و وازنش)(21) در مغز مرتبط کرد او به روان شناسی توجهی نشان نمی داد و موضع گیری در مباحث روان شناسی را رد می کرد. با تمام اینها تأثیر او بر فیزیولوژی کم و بی اعتبار اما در روان شناسی گسترده است چرا که یافته های او بعدها مورد تمسک رفتارگرایان قرار گرفت. در سویی دیگر همعصر او یعنی بختیرف(22) که نظریة بازتاب شرطی را رواج داد، گستره علایق وسیع تری داشت. او در سال 1907 کتاب روان شناسی عینی(23) را منتشر ساخت که در آن اعلام کرد که آینده روان شناسی به مشاهدات عینی بیرونی بستگی دارد. او مفاهیم ذهن گرایانه و داده های درون نگرانه را از شمول نظریه خود خارج و تنها یافته های فیزیکی ملموس و فیزیولوژیکی را مدنظر قرار داد. در این خصوص آرای بختیرف به لامتری و سنت ماده گرایی در روان شناسی باز می گردد. او در جریان تجربیاتش در باب شرطی سازی خود را به واکنشهایی مانند ترشح بزاق محدود نکرد اما باز هم در زمینه پاسخهای حرکتی شرطی به همان نتایج و موفقیتها دست پیدا کرد. سخنان او دیگر اهمیتی هم پایة سخنان پاولف در آخر عمرش یافته بود. واتسون برنامه رفتارگرایانة خود را بدون اطلاع از تحقیقات فیزیولوژیکی پاولف و بختیرف در پیش گرفته بود اما بتدریج زمانی که از راه ترجمه با مطالعات آن دو آشنا شد، نتایج مطالعات آن دو را با نظریة خود درآمیخت. به این ترتیب بازتابهای کارهای تحقیقاتی پاولف در نظریة واتسون درست مانند بازتاب و عملکرد «طبایع ساده» دکارت در حوزة مطالعات کالبدی بود. پیوند میان مطالعات واتسون و پاولف اگرچه به ظاهر از قواعد تداعی وتعمیم منتج می شد اما در واقع از منبع دیگری یعنی سنت تجربه گرایان حاصل می شد. تفسر روشن و منقح عمدة این سنت با شرح ریشة فکری رفتارگرایان کامل می شود. 5. سنت تجربه گرایان(24) جنبة دیگری از تفکر دکارتی- علاقه به مفاهیم خودآگاهی- به یک اندازه از طریق خردگرایان و تجربه گرایان گسترش پیدا کرد. تجربه گرایان به مانند خردگرایان حقیقتاً ذهن خد را با مسائلی دربارة معرفت و آگاهی مشغول کرده بودند. آنگونه که جان لاک بیان می کند آنها سخت دل مشغول اصل، دامنه و حقیقت آگاهی انسان بودند. اگرچه آنها معتقد بودند که اساس آگاهی تجربه است نه در احساس وقوف کامل بر جهان. اما با این وصف قصد ما کسب باور دربارة جهان است که صحت و کذب آن باید بوسیلة مقایسه آنها با پدیده های قابل مشاهده روشن شود، گرچه این سنجش با احساسی فوق العاده نامطمئن توأم باشد، چرا که تصورات ما از این جهان از این احساس تجربه اندوزی نشئت می گیرد. بنابراین پرسشهایی دربارة دامنه و حقیقت آگاهی برای پاسخ یابی، به تأملاتی دربارة چگونگی به وجود آمدن تصورات گرایش داشتند. چرا که پیروان آنچه که «شیوة تصورات»(25) خوانده می شود، اعتقاد داشتند که تصورات واقعی باید مسیر برداشتهای حسی را دنبال کند. نتیجه این بود که پرسشهای فلسفی دربارة معنای عبارات و زمینه های آگاهی بصورتی نظام وار با پرسشهایی در روان شناسی ژنتیکی دربارة خاستگاه آگاهی درهم آمیخته شد. این قضیه به قرن نوزده ختم نشد. زمانی که اف. اچ. برادلی اعلام کرد که «در انگلستان نگرشهای روان شناسانه قدمت زیادی دارند» میراث پریشان و بی نظمی از لاک تا جیمز میل و الکساندر بین برجای مانده بود، به شکلی منظم و پیوسته در معرض دید همگان قرار گرفت. نتیجه نهایی این پیوند و درهم آمیختگی این بود که کارهای تجربه "رایان هم در بر گیرندة فرضیات فلسفی دربارة موجبات و زمینه و دامنه آگاهی شد و هم نظریة روان شناسان دربارة کارکرد ذهن را در بر می گرفت. تئوری فلسفی از فرانسیس بیکن نشئت می گرفت. او معتقد بود که برای ایجاد آگاهی ابتدا باید اطلاعات ساده غیرتفسیری یا برداشتهای حسی ایجاد شود و نباید در اینجا فرضیه های عجولانه یا تدارکات طبیعی وجود داشته باشند. تعمیمها باید به گونه ای باشد که بتواند محتوای داده ها را بازتاب کند. بیکن جداول نمونه های با هم آیی(26) با هم نیایی(27) (در غیاب هم) و با هم تغییری(28) را تدارک دید تا مطمئن شود که این تعمیمها مستند هستند. این جداول را بعدها جان استوارت میل در روش معروف خود دربارة پژوهش آزمایشی بسط داد. این مسئله اهمیتی اساسی داشت. در این فرآیند تعمیمهای حاصله نباید از خود داده ها فراتر می رفتند و هیچ منبعی نباید مشاهده نشده باقی می ماند. روابط متقابل بین تمام آنچه قابل مشاهده بود، توسط قوانین تبیین و بازگو می شود. نظریة روان شناسی که همگام با نظریة فلسفی دربارة موجبات و دامنة آگاهی گسترش پیدا کرد، دو ویژگی اصلی داشت. نخست آنکه اعتقاد داشت که آزمایش، تفکر و کنش تبعی از هیچ پدید می آیند و محیط مسبب تصورات ساده (عقیده لاک) و برداشتها (عقیدة هیوم) به وجود آورندة ویژگیهای فردی اند. کالبد شخص نیز همچون بخشی از جهان بیرونی به شمار می رود که برداشتهای بازتابی- مثل لذت و درد- را به وجود می آورد که از میان گیرنده های متفاوت وارد ذهن می شوند (این مسئله بعدها از سوی رفتارگرایان محیط درونی نامیده شد). دوم اینکه آنها اعتقاد داشتند تصورات و ایده های برخاسته از دو منبع محیطی از طریق قواعد تداعی مانند مجاورت و تشابه یا جابجایی پیوند می یابند. کنش با تصوری آغاز می شود که با لذت یا درد پیوند یافته است. به این ترتیب برای مثال غذا به تصوری در ذهن جان می دهد که آن تصور با خوردن پیوند می یابد که در این مقوله با تصور لذت نیز پیوند یافته است. این مسئله کنش غذا خوردن را در پی دارد. گزارش این روند را در آثار هابز می توان یافت، گرچه خود او در شرح اندیشه هایش بهای چندانی به تداعی تصورات نداده است. او بر اهمیت طرحهای نشئت گرفته از میل تأکید داشت. پیشینه تجربه گرایی سرشار از سرگذشت پیچیدگیها و آزمودگیهای این ایده ها و تصورات بنیادین است. در حوزة فلسفی و روان شناختی سه دکترین اقتباسی اصلی وجود داشت. نخست اینکه مفهوم «داده» بتدریج در نظریات مدرن به داده های حسی تغییر یافت. این نظریات را می توان در آثار فلاسفه ای چون جی. ای. مور، برتراند راسل و ای. جی. ایر یافت. در عرصة علمی ایدة کانت در باب هم دامنه بودن مشاهدات علمی با پدیده های قابل اندازه گیری به تصوری همه فهم و فراگیر تبدیل شد. از این رو این مسئله برای دانشمندان اهمیت یافت تا از طریق آزمونهای گوناگون، اطلاعاتی را که تا حد امکان درست و محض می نمود را بدست آورند. در روان شناسی قرن نوزده توجه به روان تنی(29) که اصولاً از کار وبر و فچنر ناشی می شد، شاهدی بود بر این مدعا که تأکید و تمرکز روان شناسی بر داده های مشهود بیرونی بوده است. دومین نظریه اقتباسی نظریة معنایی(30) بود که شکل گسترش و رشد یافته اش به صورت «تجربه گرایی منطقی»(31) شناخته شده است. این ایده تأکید داشت که تنها آن دسته از داده ها پرمعنی هستند که می توان از طریق مرجعهای قابل مشاهده به آنها دست یافت. با این فرض، زبان اخلاقی و شعری بسیار گفتاری و بی معناست (یا تنها معنای عاطفی دارد) چرا که نمی تواند در قالبهای قابل مشاهده جای گیرد. عبارات علمی هم از طریق تعریف عملیاتی و هم از برخورداری از ساختمان منطقی به شکلی غیرمستقیم قالبی مشاهده ای و منطقی را دارا می شوند. در اوایل قرن بیست کتاب پی. دبلیو. بریجمن به نام منطق فیزیک مدرن(32) (1927) این دیدگاه را در باب عبارات و اصطلاحات علمی رواج داد. نظرات پیشرو او در روان شناسی از سوی سی. سی. پرت در کتاب «منطق روان شناسی مدرن» (1939)(33) مورد استفاده قرار گرفت و تأثیر نظرگیری بر بی. اف. اسکینر پیشتاز رفتارگرای مدرن گذارد. سومین نظریه اقتباسی، تلاش برای تدوین دقیق این روشها برای رسیدن به تعمیمهای مستند انتشار روشنتر نظریة احتمالات بود که بدیهی فرض شده بود. آثار جان استوارت میل، دبلیو. ای. جانسون و جی. ام. کینز در این سنت، نمونه های اعلای آن بودند. این نظریة روان شناختی که موردتوجه بسیاری از تجربه گرایان قرار گرفت برای دیوید هیوم آغاز بلندپروازانه ای محسوب می شد تا آنجا که او خود را نیوتن علوم انسانی تصور می کرد. در این تئوری برداشتهای ساده اجرای ذهنی قلمداد می شدند و قواعد تداعی همچون مجری بدیهی و مسلم این برداشتها فرض شدند. کارکرد این تداعیها مشابه قاعدة جاذبه گرانشی در حوزة فیزیک قلمداد شد که می توانستند بصورت پیوسته ای کارکرد داشته باشند. دیوید هارتلی قرائت بلندپروازانه ای از این نظریه را طرح کرد. چرا که او اعتقاد داشت قواعد تداعی با نحوة عمل و ایجاد اختلالات فیزیولوژیکی در رشته های عصبی، طناب نخاعی و مغز که آن را ارتعاشات می نامند، مشابه است. با این حال این موضوع به جان استوارت میل واگذار شد تا تداعی گرایی را از دعوی نیوتنی و گمانه زنیهای فیزیولوژیک رها کند و بکوشد تا قواعد بنیادینی- کلی آنها اصول به وجود آمدن تصورات و نحوة ارتباط آنها را در چهارچوبی روشن و رسمی، صورت بندی کند. بعد از این بیشتر کار مکتب تداعی گرایی قرن نوزده بریتانیا عبارت بوده از نقد، ارتقاء و ساده سازی نظریاتی که میل ابراز کرده بود. در فرانسه تا حد زیادی به واسطة بدبینی مسری ولتری، تجربه گرایی بریتانیای تنها توانست نفوذی محدود و فاقد مبنای نظری پیدا کند. همین مسئله باعث شد تا اندیشمندان فرانسوی ترغیب شوند تا بسیار دقیق و بیطرفانه به مشاهدة چگونگی رفتار انسان در واقعیت بپردازند. کتابهای نوشته ای دربارة نابیناها(34) و نوشته ای دربارة کرها و گنگها(35) نمونه هایی کلاسیک از این نوع مطالعات دربارة مصداقهای عینی زندگی اشخاص هستند. به همین قیاس، کوندیاک به مسائل لاک به شکلی ملموستر و به شیوه ای خلاقانه تر از طریق خلق یک پیکرة خیالین نزدیک شد. پیکره ای که تنها قابلیت پویایی داشت. کابانیس منتقد پرشور کوندیاک، نوشته های روان تنی خود را در سال 1795 با کوشش برای پاسخ به این پرسش ملموس ولی غمبار آغاز کرد، سوال این بود:  آیا قربانی گیوتین هیچ دردی را پس از گردن زنی متحمل می شود؟ نظر او که به موضوع آغازین کوندیاک دربارة تصور وجود احساسی جدا از ساختار ارگانیسم به منزلة یک کلیت حمله می کرد، کاملاً مخالف ذره گرایی (اتمیسم) سنت تداعی گرایان بود. اما این نظریه ای بود که بر اساس مشاهدات واقعی انسانها از دوران کودکی تا بلوغ شکل گرفته بود. به همین روش، لامتری، کسی که رساله هابز- که انسان نمونه عالی یک ماشین است- را بسط داد، نظریة خودش را به منزلة یک برآورد خلاق از سازوکار گالیله ای که بخشی از آن نتیجة مطالعات پزشکی زیر نظر هرمان بورهاو بود و بخشی از آن مشاهدات مستقیم خود در خلال مطالعة پدیدة هیجان شکل گرفته بود، گسترش داد. بعدها و در قرن 19، لامتری و TiO که نمایندة سرسخت مکتب اثبات گرایی ضدمتافیزیک در فرانسه بود، در کتاب دربارة هوش(36) که بعدها با عنوان براساس هوش (1871)(37) به انگلیسی ترجمه شد، براساس منطق میل گزارشاتی از تیمارستانها، وقایع  روان شناختی را ارائه دادند. این مسئله مشوقی شد تا همه بپذیرند که این موضوع به رفتار ملموس آدمیان و تلاش برای مطالعه طرفانه این رفتار مرتبط می شود، که چنین خصیصه ای قبلاً در تجربه گرایی فرانسه وجود داشت و یکی از تأثیرات سازنده در بسط اصول رفتارگرایی بود. گرچه شاید این موضوع دور از واقعیت به نظر برسد، با وجود این، رشد رفتارگرایی باید بخشی به منزلة واکنش روش شناختی به روان شناسی درون نگرانه و بخشی به منزلة معرفتی که از مطالعه جانوران به دست آمده است، در نظر گرفته شود. تقریباً آخرین موضوعی که رفتارگرایان واقعاً به مطالعة آن پرداختند، رفتار ملموس انسان بود. اجازه دهید اکنون به بیان خاستگاه بی واسطة رفتارگرایی بپردازیم. دو- خاستگاه بی واسطة رفتارگرایی واتسون(38) جی. بی. واتسون(39) به هیچ روی اولین فردی نبود که به مطالعة عینی رفتار انسانی بپردازد. ویلیام مک دوگال(40) در کتاب روان شناسی فیزیولوژیک(41) در سال 1905، روان شناسی را به منزلة «علم اثباتی هدایتگر موجودات زنده» تعریف کرده بود و در برابر این موضع گیری یعنی تعریف روان شناسی به منزله عملی یا تجربی یا خودآگاهانه ایستادگی کرده بود. در سال 1908 در کتاب مقدمه ای بر روان شناسی اجتماعی(42) - بصراحت اصطلاح «رفتار»(43) را عنوان کرد و از طریق آن مدعی شد که روان شناسی علم اثباتی هدایتگر رفتار است. او عقیده داشت روان شناسی نباید تنها توصیفگر درون نگرانه ای از جریان سیال ذهن با تمام مکانیسم آن به شمار آید. این مسئله باید ضمن مقایسه با روان شناسی فیزیولوژیکی، بیشتر با تکیه بر روشهای عینی مانند مشاهدة رفتار انسان و حیوان- چه در سلامتی و چه در بیماری- تکمیل شود. بر همین اساس در سال 1911، دبلیو. بی. پیلزبُری(44) که شاگرد تیچنر(45) بود در کتاب خود به نام بنیادهای روان شناسی(46) مدعی شد که روان شناسی در باید علمی در باب رفتار انسان دانست اما نه مک دوگال و نه پیلزبُری عقیده ای تحدیدی یا پیرایش شده ای ارائه ندادند. آنها تنها استدلال می کردند روان شناسی در خیلی از جهات مدیون مطالعات عینی بر روی جانوان یا مطالعه فیزیولوژیکی بر روی بسیاری دیگر از موجودات است. این مسئله از این رو غیرموجه دانسته می شود که تعریفی از روان شناسی ارائه می دهد که در آن یافته های خارجی تر از دنیای بیرون را نادیده می گیرد. آنچه دیدگاه روان شناسی واتسون را از دیگر دیدگاههای روان شناسی متمایز می کند، آن چیزهایی است که واتسون آنها را نادیده گرفته است نه آن چیزهایی که او آنها را تبیین کرده است. در مقایسه با مک دوگال که هم طرفدار روان شناسی بود و هم به مطالعات جانوران علاقه داشت، واتسون به رد درون نگری به مثابه روشی منطقی برای کسب اطلاعات و دور کردن «خودآگاهی» و دیگر اصطلاحات ذهن گرایانه از حوزة مفهوم علم مدرن سوق داده شد. این پیرایشگری روش شناختی او را به سوی چه امری کشاند؟ 1. روان شناسی حیوانی(47) از زمان انتشار کتب منشأ انواع(48) در سال (1859) و بیان احساسات در انسان و حیوان(49) در سال 1872 توسط داروین علاقة رو به رشدی برای مطالعة رفتار حیوانات، پرندگان و حشرات ایجاد شد تا فرضیة داروین دربارة پیوستگی و تسلسل بین حیوان و انسان را بیازمایند. برای مثال در سال 1872، اسپالدینگ روی پرستوها تحقیق کرد تا مشخص کند که آیا آنها پرواز کردن را با تقلید فرا می گیرند یا به صورت فطری تمایل به انجام آن دارند. در خلال سالهای 1879 تا 1904 فابر مجموعه وسیعی از مشاهدات را بر روی حشرات انجام داد تا معین کند چه مقدار از رفتار آنها غریزی است. این نظریه را که آیا هوش یا عقل بین انسان و حیوان پیوسته است، توسط رومنس، لوید مورگان و لوپ براساس مشاهده رفتار حیوانات به آزمایش گذارده شد. اما از منظر رشد و پیشرفت رفتارگرای، گام تعیین کننده زمانی برداشته شد که در سال 1896 ای. ال. ثورندایک گربه ها، مرغ ها و الاغها را به آزمایشگاه برد و بر روی آنها آزمایشاتی انجام داد تا نحوة فراگیری آنها را مشخص کند. از پیشرفتهای تدریجی ولی بی قاعده، در منحنیهای فراگیری ثورندایک می شود نتیجه گرفت که حیوانات قادر نیستند از طریق «بصیرت» با تعقل چیزی را فرا بگیرند. تقلید هم از طریق کنترلهای آزمایشی رد شد. آزمون و خطا تنها امکان باقی مانده به نظر می رسید. او عنوان کرد که این حیوانات واکنشهای گوناگونی از خود بروز می دهند. رفته رفته پاسخهای غیرمفید کنار گذاشته شدند و پاسخهای مفید و نتیجه بخش مورد تأکید و تأیید قرار گرفتند. ثورندایک معتقد بود دو قانون بنیادین برای تبیین این فرآیند وجود دارد. قانون ممارست بر این نکته تأکید داشت که پیوندها یا ارتباطات با  به کارگیری قوت می یابند و با ترکشان ضعیف می شوند. قانون تاثیر یا اثر هم بر این نکته تأکید داشت که پیوندهایی که پاداش دریافت می کنند و به این نحو به رضایت خاطر یا ارضاء منتهی می شوند، شدت می یابند. این مسئله آن چنان که قواعد تداعی هستند، به عنوان نظریه خاصی در سنت تداعی گرایی محسوب نمی شد. آنچه مهم بود، استفاده از چنین قواعد برای بررسی پیوند میان محرک و پاسخ و ارائة مدرکی تجربی از آزمایشهای او بود که برای اثبات نظر خود آنها را ارائه داد. جالب آنکه واتسون تحصیلات دانشگاهی خود را در رشتة فلسفه آغاز کرد اما در طی دوران تحصیلات تکمیلی در دانشگاه شیکاگو به رشتة روان شناسی روی آورد. در سال 1908 استاد روان شناسی دانشگاه جان هاپکینز شد و در سال 1912 به مجادله هایی در سخنرانیهای عمومی اش دست زد که در 1914 در کتار رفتار آنها را منتشر کرد. برای شدت حملات او شاید این توجیه پذیرفتنی باشد که آنها ناشی از رنجش او از رویکردهای اکراه آمیز روان شناسان متعصب نسبت به مطالعات او بر روی حیوانات باشد. چون واتسون هم به جای ارائه مستدل نظراتش، آنچنان که مک دوگال و پیلز بری برای نشان دادن اهمیت مطالعات بر روی جانوران انجام دادند، انگشت تمسخر به سوی وضعیت روان شناسی درون نگرانه گرفت. واتسون اعلام کرد:  «امروزه رفتارگرایی با اطمینان خاطر می تواند در یک مبارزه طلبی جانانه، روان شناسان ذهنی را از میدان به در کند؛ به ما نشان دهید که شما روشی معقولی دارید، درواقع شما یک موضوع موجه دارید» (واتسون، 1924، ص17). مشاجره مفهومی در میان درون نگرها موجب تغییر جهت مطالعات آنها شد و نمونه هایی از نتایج پراکنده در آزمایشات متنوع از سوی درون نگرهای خوب آموزش دیده، نیز دیده شد. واتسون با اطمینان روی این مسئله پافشاری می کرد که روان شناسی زمانی می تواند به جای یک مشاجرة اجتماعی، یک علم باشد که روشهایی رابه کار گیرد که موفقیت آنها قبلاً در آزمایش بر روی حیوانات ثابت شده باشد. 2. استقراء گرایی(50) دومین نقطة روشن آغاز رفتارگرایی، دیدگاهی درباره روش علمی بود که واتسون در آن با درون نگرهایی که به آنها حمله می کرد، شریک بود. وونت و تیچنر، دو غول مکتب درون نگری مشتاقانه خواهان آن بودند تا پایه روان شناسی را بر تجربیات کنترل شده قرار دهند. اما این شور عمومی برای شناخت فرد یا دیدگاهی که براساس پرسشهای روان شناختی که بتواند در میان دیدگاهه

نویسنده مطلب: محمد حسن عبدالملکی

محمد حسن عبدالملکی

پاسخ دهید

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...